نیروانا
+ یکی دیگه !
+ کم میشن کم کم ، واسه همینه که میگم ندارم ، به خدا اطمینان ندارم که میتونم تکیه کنم به این دلگرمی یا نه !
+ خسته تر میشم چرا هر روز ؟!
+ سرم گرم کتابام باشه فعلا ، برام بهتره...:)
+ باید خودم بخوام ، همین.
+ یه حال عجیبیه...!
لحظه هایِ تنیده به" هیچ " سرگردانی می آورد , سرگردانـَم !
+ آدم ها رو از رو ترس هاشون قضاوت نکنید !
+ لبخنـد میزنیـم :)
و شب سرآغاز دلتنگی است !
+ تو نیستی و یکسره اُردی جهنم است !
+سر من درد که نه میلِ شکستن دارد !
+ :)
نانحس
وحرف نگاهم روی کاغذ ریخت
در چشم هایم سوز می رفت
واز گونه ها قندیل می آویخت
چیزی نخواهم گفت باور کن
گاهی سکوت، آیینه یِ داد است
روزی مرا خواهی شنید از دور
بغض ابتدایِ تُردِ فریاد است
علیرضا_آذر
+ شعر جدید جناب اذر عالیه !
شراب تلخ میخواهم !
این شخصیت , قـبادِ دیوان سالار , شخصیتی که کم تر کسی از عهده یِ ایفایِ آن برمی آمد , شخصیتی که شهابِ حسینی به تمامِ معنا آن را زندگی کرده , شخصیتی که "حسینی" باید ان را طوری ایفا میکرد که همجنان که بارِ خاکستری سریال رویِ دوشش است , مخاطب دوستش داشته باشد ( شبیهِ رد باتلرِ بر باد رفته البته ) ! .
قباد دیوان سالار , در یک مقایسه کلی با فرهاد دماوندی همان دانشجویِ انقلابی مصدقی که از هیچ چیز حتی بزرگ آقایِ وابسته یِ به دربار که تهران رویِ انگشتش میچرخد ابایی ندارد , تلاش شده که شخصیت بزدل و ترسویی نشان داده شود , شخصیتی که عاشق است , اما بزدل.
قباد فی الواقع اصلا شبیهِ یک دیوان سالار نیست , او مردِ کم رویی است که پدر و مادرَش را در بچگی از دست داده و زیرِ کتک هایِ عمویی بزرگ شده که درافتادنِ با او به عبارتی چوب در لانه زنبور کردن تعبیر شده و بعد تن به یک ازدواجِ اجباری با دخترعمویش داده که دوست داشتن بلد است اما عاشِق بودن نه .
در ابتدا مخاطب قباد را دوست ندارد , قبادِ دائم الخمری که نه از دوست داشتن چیزی میداند , نه از محبت کردن , اما ناگهان چهره یِ جدیدی از این شخصیت به ما نشان داده میشود , چهره ای که در جوانی اش شعر میگفته و چه بسا که اگر محبت ببیند شاید طبعِ شعری اش گل کند , شخصیت خاکستریِ سریال ناگهان میشود شبیهِ پسربچه هایِ چهارده , پانزده ساله که انگار عشقِ اولش تجربه میکند , ناگهان یکی پیدا میشود که در جوابِ حرف هایش میگوید: " واای مرسی " , یکی که به او احترام میگذارد , از او نظر میپرسد , یک که به او توجه میکند , بعد مخاطب از زبانِ قباد حرف هایِ محبت آمیز میشنود , قبادی که حتی دیپلم هم ندارد به سینما میرود و خوابش نمیگیرد .
در قسمت هایِ پایانی قباد شخصیتِ بزدل و ترسویی نشان داده میشود که برایِ حفظِ عشقش هیچ کاری نمیکند , ناگهانِ قبادِ دوست داشتنی قصه خورد میشود , میشکند , و مخاطب هیچ از او طرفداری نمیکند , "شهابِ حسینی" به تمامِ معنا بازیگر است , او با مهارتِ تمام استیصال و شکستنِ مردی را به نمایش میگذارد که برایِ اولین بار در تمامِ زندگی اش محبت دیده , مردی که غرور خورد شده و تکه هایِ شکسته اش را پشتِ سیگار که نمادِ سختی است پنهان میکند , مردی که میداند معشوقه اش دوستش نداشته و ندارد ,اما مست میکند , عربده میکشد . "حسینی" خوب میداند که چطور منطقِ مخاطب را زیر سوال ببرد که حتی عربده کشی هایِ قباد هم برایش دوست داشتنی باشد , اما نکته یِ قابلِ تامل در قصه یِ قباد , زندگیِ سرتاسر رنجی است که نویسنده برایِ او رقم زده و خیلی هم سعی داشته نشان بدهد که این زندگی حق اوست و همه یِ تقصیر ها و سختی ها را گردنِ او انداخته و هیچ نقطه یِ روشنی برایِ زندگی اش باقی نگذاشته !
+ بر خلاف بقیه ، پایان بندی رو دوست نداشتم !
ما عاشقی را رعایت می کنیم...
راستَش را بخواهید باید بگویـَم , هیچوقت , هیچوقت به روزهایی که در تقویم برایِ اشخاصِ خاصی نام گذاری شده , احساسِ خاصی نداشتـَم , نداشتـَم یعنی تابه حال نشده روزی باشد که مثلا بدانـَم باید به فُلان شخص تبریک بگویـَم که دکتر است یا مهندس است یا فلان. خواستـَم بگویَم تا به همین امـروز که یازده سال است دانـِش آموزَم و یازده تـا از این دوازده اریبهشت ها را رد کرده ام نشده است که مثلا دِلـَم بخواهـَد به فلان معلم و دبیر تبریـک بگویم و حتی در تلاش باشـَم که برایشان هدیه ای تهیه کنم حتی با عُـنوانِ تشکـر , این ها را نگفتم که پیشِ خودتان فکر کنید مثلا مـن چه آدم قدر نشناسی هستـَم یا فلان و هزارتا چیز دیگر که این ها افتخار ندارد , خواستـَم بگویم تا به حـال نشده آدمی که جـلویِ رویـَم هست احساس کنم واقعا بایـد به او تبریـک گفت که مُـعلم شـده یا بهتر است جمله ام را اینگونه اصلاح کُنم که تا به حال نشده معلمی داشته باشـَم که لااقل برایِ من به معنایِ واقعی کلمه مُعلــم باشد.
این ها را گُفتـَم که برسـَم به یازهمین سالِ تحصیلَم در مدرسه و یازدهمین دوازده اردیبهشتی که این بـار برایـَم معنا دارد , که بنویسَم هنوز هم هستند کسانی لیاقتـِشان از نام گذاریِ یک روز خیلی بیشتر باشد حتی , اصلا خودم هم میدانم , از یک تبریـکِ خُشک و خالی که بر نمی آید بارِ به دوش کشیدنِ یک دُنیـا بدهکاری ات به خوبیِ بعضی بودن ها و بودن ها , تا ماه ها فکر کردم چطور میشوَد همچین روزی را به یک مُعلـم که به تمامِ معنا مُعلـم است تبریک گفت , یا چطور میشوَد یک هدیه ای در نظر گرفت که فقط یک هدیه معمولی نباشـَد , اما راستَش را بخواهید اینطور وقت ها بدجوری مغزَم قفل میکند , فِکـر کردم اگر کسی بلد باشد با دست هایَش چیزی بسازَد که آن را نخریده است و با همه یِ علاقه اش آن را ساخته , چقدر عِشق تویِ آن وسیله هست و چقدر آدم را خوشحال میکند , اما من هیچوقت همچین هنری نداشته ام که بتوانـَم کسی را اینگونه خوشحال کنم و همه ی عشقَم را بریزَم تویِ دست هایَم برایِ ساختنِ آن وسیله .
اما خانُـم مُـعلم فکر کردم شما حتما میدانید که نوشتن برایِ کسی که مینویسد همانقدر سخت است که ساختن برایِ کسی که میسازَد , که میدانید نوشتـن برایِ من , همین شاگردِ دیوانه یِ شُما چقدر همه چیز است و چقدر عِشق میگذارم برایِ کلمه به کلمه اش , که چقدر تویِ همین متنِ به ظاهر ساده سختی کشیده ام که احساسَم همانگونه در قالبِ کلمات ریخته شود که هست , میدانید , خیلی آدمِ هنرمندی نیستَم , شاید تا اخرِ عمرم نتوانم چیزی برایتانِ بسازم , اما شُما بهترینِ اتفاق روزهای تنهایی و بی وطنی مـن بودید و احتمالا خواهید بود , شما همان کسی هستید که همیشه در دلتنگی هایِ هرلحظه یِ من بودید ,هستید و هر روز بیشتر میشوید .
شما همیشه از دوست داشتن گفتید , اما شَک ندارم که قبل از ما عاشق بودین و احتمالا هستید ، چرا که شما معلم هستید و " شرطِ اول در مُعلـم بودن , عاشـِق بودن است" , ما هـَم رسـمِ عاشقی رعایت میکنیم و جسارتی و دستی به قلمی.
راستی خانـُم معلـم خلاصه ی همه این ها خواستم بگویم " ممنون که مُعلــم شدید". :)
یازده اردیبهشت نود و پنج
جمعه وقتِ رفتنِ, موسـِم دِل کندنـه
رنگ آشنایت پیدا نیست
+ باورمـ نمیشود که تنها تکیه گاهَـم پاهایِ خسته ام هستند و یک قطره دلخوشی
هرکه را نام نیکو بماند , جاودانی است :)
درود بر مـردان و زنـانـی که بی منت غرور می آفرینند
و سخاوتمندانه حالِ خوش را انتشـار می دهند
+ این شکوه اتـفاقی نیست , قطعا لیاقتشو داری مردِ بزرگـ :)
+ صرفا برایِ اینکه افتخار میکنم که از نه سالگی طرفدارش بودم وگرنه خودتون دیگه میدونستید !
+ از معدود خبرهایی که باعث شد ذوق کنم حسابی :)
+ راضی نمیشد اسم بزنه زیر پستش هیچ جوره !
+فلسفه ی کپی !
+ قرار بود برم بپیوندم به جمعی که دوست داشتم بودن توشو تجربه کنم ! اما نشد ، به خاطر اون ادم کم ظرفیت نشد... میدونی خودت نبودن سخته ! سخته که باید تظاهر کنم کس دیگه ای هستم که مدل پذیرفته شدنم فرق کنه ، پیچیده است...خیلی !
+ من آبستن فهمیدنم ! برم گردوندین به بخش های شیرین اون روزها ! اون شکری که تو یه قهوه تلخ حل میشه !
+ میفهمی که شمس چی میگه نه ؟
+ حالم خوبه :)
+ بهش گفتم راه طولانی نکن ، راه کوتاه تر عشقه ، راهی که من کشفش کردم :)
+ تلنگرهای گاه به گاه .
+ چه شبی بود ، تا نیمه شب حرف زدیم :)
دیشب و کابوسی که دیدم ، کابوس ترسی که دو سه ساله هست !
مطمعن شدم که نه خوب نشده ، داره شروع میشه دوباره..
چه میدونم فوبیا ، هراس اضطرابی ، یا هر کوفت و زهرماری که اسمشو میذارن !
+ لعنت به این پنجره سراسری و تاریکی شب !
+ البته راه حل دکتر روبرو شدنه و راه حل من فرار...!
" آنـه شرلـی "
امـروز بعدازظهر یکی از شبکه هایِ استانی " آنه" رو پخش میکرد , یادِ روزهایی افتادم که خودمو با سرعت از مدرسه به خونه میرسوندم که مبادا امروز "آنه" با گیلبرت برخورد داشته باشه و من نبینم , تو ده روز هفت جلد کتابشو , شبانه روز میخوندم ! , از همه قشنگ تر صدایِ نصرالله مدقالچی بود وقتی که "آنه" شروع میشد , شاید خاطره انگیز ترین صدایی باشه که از بچگیام یادم مونده ! جودی هم بود البته ! جودی ابوت و مجموعه ی نامه هاش ! اما "آنه" فرق داشت , هنوزَم داره , آنه خودِ من بود . خودِ من با همه یِ رویاهایِ بلند و دست نیافتنی , خودِ منی که حقیقتِ زلالیِ دریاچه ی نقره ای رمز و رازِ تمام رویاها و آرزوهام بود , سادگیِ آنه , مَن بود , دخترکِ تنهایی که غمش غصه یِ خودم بود و رویاهاش , رویاهایِ مـَن ! , من با آنه حرف زدم , دوست داشتم , عاشق شدم ! دخترکی که اتاقِ زیرشیرونیش خواب و خیالَم بود و دشت گرین گیبلز وقتی آنه و دایانا توش میدویدن منتهی الیهِ تصورم از زیبایی ! من برایِ شادیِ آنه وقتی که داستانش تو مجله چاپ شد اشک ریختَم ! , گاهـا دلَم میخواد تو یکی از شهرهایِ شمالی , تو یه جنگل بزرگ روبه رویِ خونه هایِ شیروونی دار بایستم و به آب ها و حقیقتِ زلالشون چشم بدوزم و نفسم و حبس کنم و صدایِ حرف زدن آنه رو تو صدایِ حرف زدنِ خودم تصور کنم و همراهِ آنه با باد و دشت و کوه ها یک ریز و یک نفس حرف بزنم و خالـی بشَم از هرچی که هست , هنوز هم گاهی شب ها این صدا تو گوشم میپیچه که :
آنـه !
ایا میدانی که درگیر و دار ملال اور زندگیت حقیقتِ زلالیِ دریاچه یِ نقره ای نهفته بود ؟!
اکنون امده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید بسپاری..!
به شکل دیگری از هست فکر میکنم !
+ هر انچه که بودم هیچ ! این بار فقط شعـرَم !
+ میشه ! باید بشه...
+ تو این دوهفته هربار که با کسی حرف زدم ،طرفم مدام گفت مهم نیست ، اهمیت نمیدم...!
+ اگه مهم نیست لطفا نباشید ، کامل نباشید لطفا ، چون واسه من مهمه ، بذارید هرچند سخت باهاش کنار بیام ، چون دله دیگه ! خوش میشه به یهچیزی...!
+ شاید بشه ، شاید...! کاش بتونم...!